(یادداشت شخصی _ به قلم شخصی)

فلسفه بافی در هفتم ژوئن ،

شب تولد :

 

فصل اول زندگی را خدا می نویسد

و انسان را به بازیگردان های روی زمینش می سپارد

و انسان مجبور است که فقط بازی کند

تا آماده ی فصل دوم این سناریو شود.

اما شروع فصل دوم دست کسی نیست

جز یک نفر

آن هم فقط خود انسان ...


ادامه ی مطلب



فیلم نامه را باید به تنهایی بنویسد.

زندگی مانند قطار در حال حرکت است و

زمان استراحتی بین این دو فصل نیست !

برای همین ماجرا فرق میکند

پس ، از فصل اول باید سناریو فصل دوم را نوشت

اما اتفاقاتِ هیجان انگیز ، غمگین ، شاد و... را انسان نمیتواند بنویسد و هیچگاه هم نخواهیم توانست !! چون دنیا ، دنیای انسان نیست.. دنیایِ تقدیر و تقدیر هم برای خداست.

انسان حتی متعلق به تن خودش هم نیست!

تن متعلق به خاک است و خاک متعلق به خداست.

روح را پرواز باید داد.

با پرواز روح در دنیای ناشناخته

ترس ، انسان را پیدا خواهد کرد

دنبالمان خواهد آمد

اما دوتا پا است که حتی با تاول چرکین و خونی هم میشود بر روی آن ایستاد.

یا روح از ترس منزوی میشود و تا لحظه ی مرگ انسان می ماند ،

یا اوج خواهد گرفت و از انسانیت به آدمیت تبدیل میشود هرچند تا لحظه ی مرگ سعادتمند شدن مشخص نیست .

فصل دوم ، فصلی مجهول ، سخت و نا شناخته است.

فصل جنگ با هزاران ترس و ناامیدی

فصل پوشیدن لباس رزم

فصل به دوش کشیدن بار سنگین و شکل گرفتن هویت اصلی !

اگر به این چالش نرسیده ایی تو هنوز فصل اول زندگی را تمام نکردی . اگر به اخر فصل یک برسی خودت متوجهش می شوی. دقیقا مانند کرم ابریشمی‌ که میفهمد دارد پروانه می شود و به خود پیله میکند و در خود میمیرد اما زندگی بر او نخواهد مرد تا زمانی که پروانه شود. آنجاست که روحش در عالمی دیگر به حرکت در می آید و تا پروانه شدن و کمال باید سختی های اجباری در پیله را تحمل کند. بعضی انسان ها هم هیچگاه فصل دومی را آغاز نمیکنند که بیشتر شبیه به انگل هایی می شوند که از این و آن تغذیه میکنند و مانند خوکی مریض در کثافت خود میمیرند !

 

از چند روز آینده ، فصل دوم زندگی من رسما شروع میشود

من و ترس باهم آشناییم

نمیتوانم کتمان کنم

او هر شب خنجرش را در مغزم فرو میکند

اما من چایم را ریخته ام

و پشت ماشین تایپ کهنه ، در دنیای موازی

در حال نوشتن فصل سوم هستم ...

 

حسین جواهری